صدای در حیاط آمد. دخترها نگاهی به هم کردند و خندیدند. بعد دست هایشان را که چسبانده بودند به کوزه، چند بار خوب به دور و برش
کشیدند و دویدند سمت حاج آقا، که حالا دیگر نشسته بود روی فرش، اما هنوز روزه اش را باز نکرده بود. گرمش بود. به قول خودش، انگار از سر و رویش آتش می ریخت. روزها بلند بودند و هوا داغ بود؛ توی قم داغ تر. دخترها دو طرف حاج آقا دوزانو نشستند و جفت دستهایشان را که کوچولو بود و یخ بود،گذاشتند روی صورتش. «چه خوب است! چه خنک است! »حاج آقا این را گفت و بغلشان کرد.
در خانوادۀ خلوتی که او در آن بزرگ شد،دختربچه ای وجود نداشت.پدر و مادرش زود از دنیا رفتند؛ پدرش کمی دیرتر.
او نه سالش بود و توی باغ با تنها برادرش که از او کوچکتر بود، این طرف و آن طرف میپرید، که دست آنها را گرفتند و با ناز و نوازش بردند پای رختخواب پدر.او هر دوشان را گرفت در بغلش، به سرشان دست کشید. گفت «شماها باید به فکر هم باشید. » و بوسیدشان. کمی بعد، تمام کرد.

دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.