همیشه دو تا دعا میکردم. یکی اینکه همسرم پاسدار باشه و یکی دیگر اینکه اسمش یا محمد باشد یا علی. وقتی زنداییام آمد و مرا برای پسرش محمدعلی خواستگاری کرد، دیدم هر دو دعای من مستجاب شد. عروسی و مجلس مفصلی هم نگرفتیم چون برای من خودش مهم بود و لباس سبزش.
سال 64 در منطقه فاو، شیمیایی شده بود و خودش هم متوجه نشده بود و چون در حال خوردن چای بوده مواد شیمیایی وارد معده و از آنجا به تمام بدنش سرایت کرده بود. یک بار هم اواخر جنگ در حلبچه شیمیایی شد اما باز هم اعتنایی نکرد…

دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.