نزدیکیهای آمدنش قلبم تند میزد. گوشم به صدای در بود. ثانیه شماری میکردم از راه برسد، از تو حیاط ببیندم، سر تکان بدهد بیاید تو و ذوقش را توی صورتش ببینم. یا به هوای او چادرم را میانداختم سرم و بدو خودم را میرساندم دم در. اسدالله من را که میدید با تمام خستگیاش شادی میدوید توی صورتش من هم خودم نفهمیدم از کی به او این همه وابسته شده بودم…
ارسال با باربری
لورم ایپسوم متن ساختگی با تولید سادگی نامفهوم از صنعت چاپ و با استفاده از طراحان گرافیک است. چاپگرها و متون بلکه روزنامه و مجله در ستون و سطرآنچنان که لازم است و برای شرایط فعلی تکنولوژی مورد نیاز و کاربردهای متنوع با هدف بهبود ابزارهای کاربردی می باشد.
ارسال از طریق پست
لورم ایپسوم متن ساختگی با تولید سادگی نامفهوم از صنعت چاپ و با استفاده از طراحان گرافیک است. چاپگرها و متون بلکه روزنامه و مجله در ستون و سطرآنچنان که لازم است و برای شرایط فعلی تکنولوژی مورد نیاز و کاربردهای متنوع با هدف بهبود ابزارهای کاربردی می باشد.

دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.