حمید مثل همیشه با صورت خندان وارد خانه شد و بلند سلام کردو رفت که جورابش را بشوید. وقتی آمد سر میز و مشغول خوردن غذایش شد. گفتم: « پسرم چرا چکمت رو گذاشته بودی پشت در حیاط؟ پاهات رو میزد. بگم بابات یه شماره بزرگتر بیاره؟» منّ و منّی کرد و گفت:« بهتون گفته بودم که بچههای مدرسه مفید وضع مالی خوبی ندارن. چهارصد تا شاگرد توی مدرسمون هست. هر وقت همشون چکمه پوشیدن اون وقت منم میپوشم.»
ارسال با باربری
لورم ایپسوم متن ساختگی با تولید سادگی نامفهوم از صنعت چاپ و با استفاده از طراحان گرافیک است. چاپگرها و متون بلکه روزنامه و مجله در ستون و سطرآنچنان که لازم است و برای شرایط فعلی تکنولوژی مورد نیاز و کاربردهای متنوع با هدف بهبود ابزارهای کاربردی می باشد.
ارسال از طریق پست
لورم ایپسوم متن ساختگی با تولید سادگی نامفهوم از صنعت چاپ و با استفاده از طراحان گرافیک است. چاپگرها و متون بلکه روزنامه و مجله در ستون و سطرآنچنان که لازم است و برای شرایط فعلی تکنولوژی مورد نیاز و کاربردهای متنوع با هدف بهبود ابزارهای کاربردی می باشد.

دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.