کاغذی را که دیشب برایش دو خطی روی آن نوشته بودم توی جیبش گذاشتم. صورتش را بوسیدم و از پلههای مینی بوس رفتم بالا. روی صندلی نشستم و سرم را از پنجره بیرون بردم. فرهاد برگه را از جیبش در آورده بود و داشت تایش را باز میکرد. لبهایش تکان نمیخورد. اما انگار صدایش را موقع خواندن میشنیدم. « به لاله مومنم به مردام به پیرم به او که فریادی در سکوت بود دوستدار جاویدت حمید حسینی»
ارسال با باربری
لورم ایپسوم متن ساختگی با تولید سادگی نامفهوم از صنعت چاپ و با استفاده از طراحان گرافیک است. چاپگرها و متون بلکه روزنامه و مجله در ستون و سطرآنچنان که لازم است و برای شرایط فعلی تکنولوژی مورد نیاز و کاربردهای متنوع با هدف بهبود ابزارهای کاربردی می باشد.
ارسال از طریق پست
لورم ایپسوم متن ساختگی با تولید سادگی نامفهوم از صنعت چاپ و با استفاده از طراحان گرافیک است. چاپگرها و متون بلکه روزنامه و مجله در ستون و سطرآنچنان که لازم است و برای شرایط فعلی تکنولوژی مورد نیاز و کاربردهای متنوع با هدف بهبود ابزارهای کاربردی می باشد.

دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.