یک گُل آفتاب افتاده داخل چشمانت و اخمهایت را در هم کرده ای،اما من خندهات را دوست دارم، آن خندههای صاف و زلال بچهگانه را. آن اوایل که با تو آشنا شده بودم با خودم میگفتم: چقدر شوخ و سرزنده و چقدر هم پررو! اما حالا دیگر نه! بعد از هشت سال که از آشناییمان میگذرد، دوست دارم هم لبت بخندد و هم چشمهایت.به تو اخم کردن نمی آید آقامصطفی!

دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.