نُه سالم شده بود. مامان خیلی روی حجاب سفت و سخت بود. از همان روزها روسری سر میکردم و لباس بلند و دامن میپوشیدم. موقع نماز هم چادرمادرم را میانداختم روی سرم و کنارش سجاده پهن میکردم. اما هر چه میکردم نمیتوانستم قید بازی با علی و حسن را بزنم. بازیهای دخترانه راضیام نمیکرد. خاله بازی و معلمی و عروسک بازی حوصلهام را سر میبرد،اما وقتی توپ به پایم میرسید، انگار همۀ دنیا را بهم میدادند. از این رو به آن رو میشدم. یادم میرفت موهایم را از نامحرم پوشاندهام. تمام کوچه را دنبال پسرها میدویدم و سر غروب گشنه و تشنه برمیگشتم خانه. مثل آنها پارچ آب را سر میکشیدم و شبیه از قحطی آمدهها لقمههای دستپیچ مامان رابیآنکه درستوحسابی بجوم، قورت میدادم. مادر حرص میخورد. میزد
پشت دستش و میگفت: «هاء! کَم عُمرَک فاطمه؟ »
ارسال با باربری
لورم ایپسوم متن ساختگی با تولید سادگی نامفهوم از صنعت چاپ و با استفاده از طراحان گرافیک است. چاپگرها و متون بلکه روزنامه و مجله در ستون و سطرآنچنان که لازم است و برای شرایط فعلی تکنولوژی مورد نیاز و کاربردهای متنوع با هدف بهبود ابزارهای کاربردی می باشد.
ارسال از طریق پست
لورم ایپسوم متن ساختگی با تولید سادگی نامفهوم از صنعت چاپ و با استفاده از طراحان گرافیک است. چاپگرها و متون بلکه روزنامه و مجله در ستون و سطرآنچنان که لازم است و برای شرایط فعلی تکنولوژی مورد نیاز و کاربردهای متنوع با هدف بهبود ابزارهای کاربردی می باشد.

دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.