به دلیل جابه جاییهای مداوم و خانههای مستأجری و تعداد زیاد بچهها،
زندگی راحتی نداشتیم. اما برای ما بچهها فرق چندانی نداشت. هر جا که بودیم آتش میسوزاندیم. شبهایی که پدر و مادرم میرفتند شب نشینی، یکی از همان فرصتها بود که انرژیهای تلنبارشدهمان را تخلیه کنیم. زیرچشمی میپاییدیم. همین که پایشان را میگذاشتند بیرون، دفتر و کتابها رامیبستیم و مارش جنگ نواخته میشد. هادی چراغها را خاموش میکرد. یکچیزی میانداخت روی سرش و صداهای عجیب و غریب درمیآورد. ما هم دورخودمان میچرخیدیم و جیغ میکشیدیم و بعد میافتادیم به جان هم. خیلی هم بدمان نمیآمد طعمه شیطنتهای هادی شویم. دستآخر که یک گلدان یا ظرف شکسته بهجا میگذاشتیم آتش بس میدادیم و همه با هم دستهگلِ به آب دادهمان را جمعوجور میکردیم.

دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.