شش،هفت سالش که بود، یک روز با هم زدیم به صحرا. باید برای گوسفندها علوفه جمع میکردیم. توی راه که میرفتیم،دیمزار زیاد بود. خواستم کار را آسان کنم. گفتم: «بیا از همین علفهای اینجا بکَنیم و ببریم. »
گفت: «مگه نمیدونی این زمینها مال مردمه؟ »
دور و برم را نگاه کردم. گفتم: «حالا که کسی اینجا نیست، چرا بریم راه دور؟ »
گفت: «خدا که هست. »
ارسال با باربری
لورم ایپسوم متن ساختگی با تولید سادگی نامفهوم از صنعت چاپ و با استفاده از طراحان گرافیک است. چاپگرها و متون بلکه روزنامه و مجله در ستون و سطرآنچنان که لازم است و برای شرایط فعلی تکنولوژی مورد نیاز و کاربردهای متنوع با هدف بهبود ابزارهای کاربردی می باشد.
ارسال از طریق پست
لورم ایپسوم متن ساختگی با تولید سادگی نامفهوم از صنعت چاپ و با استفاده از طراحان گرافیک است. چاپگرها و متون بلکه روزنامه و مجله در ستون و سطرآنچنان که لازم است و برای شرایط فعلی تکنولوژی مورد نیاز و کاربردهای متنوع با هدف بهبود ابزارهای کاربردی می باشد.

دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.