خواستیم دور بزنیم واز کوچه ارج شویم که آقایی از خانه بیرون آمد و از ما پرسید: شما از بنیاد آمدید؟
گفتیم : بله
پدر شهید بود. گفت: میدانستم همین روزها میآیید. دو سه شب است که خواب پسرم را میبینم. اما الان خانه ما شلوغ است. گیج شده بودم. یک لحظه گمان کردم که نکند آنها خبر را میدانند که دور هم جمع شدهاند. پدر ادامه داد که امشب قرار است دخترم عروس شود.
پرسیدم: حالا صلاح کار چیست؟ چه امر میکنید؟ آخر ما موظفیم خبر را به خانواده بدهیم و مقدمات تشییع را فراهم کنیم. گفت: شما محبت کردهاید از شما ممنونم اما اگر میشود تشییع را برای هفته بعد بگذارید…

دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.