این کتاب داستان یک عملیات ایذایی است به روایت دفترچه خاطرات شهید اسدالله قاضی که با چند روایت دیگر تکمیل شده است.
زمین گلی و خیلی لیز بود. هر چند قدم دو یا چند نفر نشسته بودند و ما را به جلو راهنمایی میکردند. بروید جلو ماشاا.. عراقیها فرار کردند.
چند قدم که رفتیم از روی بدنی رد شدم که در حال جان دادن بود. جانم فشرده شد اولین بار بود که چنین لحظهای را مشاهده میکردم. چه حالی به من دست داد. 2،3 متر آن طرفتر نوجوان کم سن و سالی آه و ناله میکرد و کمی آن طرفتر دو نفر کی را که ترکش خمپاره خورده بود میبستند. ولی هیچ کدام را در تاریکی نمیشناختم. ناگهان به خود آمدم خدایا چه میبینم؟ خدایا چه دردناک و مظلومانه بچهها درون خاک و گل و خون میغلتند. دلم خدا را صدا کرد و قلبم فشرده میشد.

دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.