یک چشم رباب به در بود و چشم دیگرش به عقرب ههای ساعت. میترسید اکبر دیر برسد. دانه های عرق روی صورت اکبر پیراهنش را خیس کرده بود، امّا او یک نفس می دوید، بی توجه به آفتاب داغی که هرکجا می رفت، مثل چترسمجی بالای سرش بود. چاره ای نداشت. اگر فاصلۀ بین نانوایی تا خانه رانمیدوید، به موقع به مدرسه نمی رسید. عجله، حتی فرصت نمی داد تا نانهای داغ تازه از تنور درآمده را که حرارت شان دست هایش را می سوزاند، این دست به آن دست کند. همۀ نیرویش را در پاهایش ریخته بود و م یدوید؛ پاهایی که تا به خانه می رسید به اندازۀ تحویل دادن نان و برداشتن کیف مدرسه اش معطل می شد و باز به حرکت درمی آمد. آن قدر زود پشت در ناپدید می شد که رباب،حتی فرصت نمیکرد بگوید: «دس تکم خودت هم با این نان، صبحانه بخور .»
تازه با این همه عجله، بعید نبود که کمی دیر به مدرسه برسد. برنامۀ هر روزشان بود. اکبر تا چشم باز م یکرد پول نان را از آبجی رباب میگرفت، در سرما و گرمادوان دوان تا نانوایی می رفت و همۀ طول راه برگشت را هم می دوید.
ارسال با باربری
لورم ایپسوم متن ساختگی با تولید سادگی نامفهوم از صنعت چاپ و با استفاده از طراحان گرافیک است. چاپگرها و متون بلکه روزنامه و مجله در ستون و سطرآنچنان که لازم است و برای شرایط فعلی تکنولوژی مورد نیاز و کاربردهای متنوع با هدف بهبود ابزارهای کاربردی می باشد.
ارسال از طریق پست
لورم ایپسوم متن ساختگی با تولید سادگی نامفهوم از صنعت چاپ و با استفاده از طراحان گرافیک است. چاپگرها و متون بلکه روزنامه و مجله در ستون و سطرآنچنان که لازم است و برای شرایط فعلی تکنولوژی مورد نیاز و کاربردهای متنوع با هدف بهبود ابزارهای کاربردی می باشد.

دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.