همه چیز از یک دفترچه شروع شد….
خورشید، شاخههای نورش را از پشت شیشههای رنگی پنجره کوچک خانه قدیمی حاجیه لیلا به داخل فرستاد.
دکمه طلایی بقچهای که گوشه طاقچه بود، برق میزد. حس عجیبی من را به طرف بقچه کشاند. دستم را به طرفش دراز کردم تا ببینم داخلش چیست؟ دفتری دیدم با بوی خاک کهنه و لکههای خون خشک شده.

دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.