باباش منتقل شده بود مشهد. ما هم باید می رفتیم. مادرم می گفت «تو که سنی نداری، تجربۀ بچه داری نداری، با شوهرت نرو. همین جا پیش ما بمون. بچه ات هنوز خیلی کوچکه. »
بهش گفتم «ناراحت نباش. مشهد جای خوبیه. امام هشتم اون جاست. اگه علی مریض بشه، می برمش پیش امام رضا (علیه السلام) »
با جاریم زندگی می کردیم. آمده بودیم مشهد. علی یک ساله بود؛ تپل و سفید و سرحال. یک شب همین که خواستم شیرش بدهم، دیدم لپ هاش گل انداخته؛ قرمزِ قرمز. بدنش از تب می سوخت. گفتم شیرش بدهم، شاید خوب شود، تبش بیاید پایین، آرام بگیرد. همین طور که شیر میخورد، یکدفعه سیاه شد؛ سیاهِ سیاه. ترسیدم. وحشت کردم. جاریم را صدا زدم.دوید. بریم دکتر.
از ترس می لرزیدم. از جایم حرکت نکردم. ایستادم رو به حرم.
گفتم «یا امام رضا(علیه السلام)، من به امید تو اومدم اینجا. نگذار بچهام از دست بره. »
گفتم و راه افتادیم طرف درمانگاه.
شد مثل قبل؛ تپل و سفید و سرحال. یک ماه نکشید.

دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.