دستمال سرخ ها - جهان ماند! (شهید جهانگیر جعفر زاده به روایت مادر)
عبور از گذرگاه (زندگی نامه داستانی شهیدان طیبه واعظی و فاطمه جعفریان)
از تیپش خوشم نمیآمد. دانشگاه را با خط مقدم جبهه اشتباه گرفته بود. شلوار شش جیب پلنگی گشاد میپوشید
صدام حسین باز ، کردهای عراقی را آوارۀ ایران کرده و این بار سعید با یک خواهش آمده ببیندت. میگوید: «ا
از خاطرات جنگ اسم میبری؛ صحنههای زیادی از عملیات مختلف از جلوی چشمهای «اصحاب کریمی» میگذرد؛
روایت نزدیک ۱۳ - لیلا (فراز و فرود یک زندگی به روایت مجید عباسی)
ببین چقدر کشته دادهایم. ببین چه جور می جنگیم و هیچکس به فرد یادمون نمیرسه .تو یه فکری به حال ما بکن
هجده سال پیش از نوشتن این کتاب، انگار زمین و آسمان دست به دست هم داده بودند تا سرنوشت مقطعی از جنگ ر
(انرژی اتمی) روایت یحیی نیازی از حال و هوای انرژی اتمی (مقرّ لشکر ۱۷)، یکی از کمین های جزیره مجنون و
« اسارت در هور» روایت دو خلبان هوانیروز است از عملیات بدر ؛ روایتی از سه روز اسارت .
اسیر با زندانی خیلی فرق میکند. زندانی مثلاً حکم میخورد پنج سال یا ده سال. خودش را آماده میکند و ب
برای عراقیها شرط گذاشتیم که اگر دوربین فیلمبرداری نباشد، میرویم زیارت. قبول کردند. گفتند که دستور
دوره درهای بسته اسارت ۵ ( به روایت اسیر شماره ی ۹۸۰؛ علی علیدوست قزوینی)
شب رسیدیم کربلا. شب نیمۀ شعبان بود. وارد صحن که شدیم، حال خودم را نمیفهمیدم. چسبیدم به ضریح. فقط گر
کمیتۀ مرکزی کومله حکم اعدام شما را صادر کرده و ما میخواهیم حکم را اجرا کنیم.
مهمترین چیزی که سعی میکرد رعایت کند، راستگویی بود؛ حتی وقتی به ضررش تمام میشد، دروغ نمیگفت، اگر
هنوز هم گاهی لباسهای اسارتم را که در کمد آویزان کردهام، نگاه میکنم. وقتی یاد سختیهای آن دوران می
فلسطین همیشه در اشغال (فلسطین از درون وبیرون)
کشورهایی که با خیزشها و نهضتهای مردمی روبه روشدهاند، در منطقهی متداخل خاورمیانه، جهان عرب و شمال آف
از پایداری تا پرواز (گفت وگو با شاعران معاصر درباره شعر مقاومت اسلامی)
باید شیرهای گاز و نفت را میبستیم. همۀ ورودیها آتش گرفته بود. نمیتوانستیم به داخل برویم. از دور ای
پرسیدم وقتی شهید شد، تو چند سالت بود؟ گفت: «دوازده.» گفتم: «خاکش کجاست؟» گفت: «دریا!»
لو رفتیم؟ شاید هنوز نه! -بچهها! شما را به خدا صدا نکنید. شاید هنوز لو نرفته باشیم! آتش سنگین روی ما
قرار شد یک هفته آزمایشی کار کنیم. اگر شهید پیدا کردیم مجوز بدهند وسایلمان را هم بیاوریم و شروع کنیم؛
تا ساحل فقط پنجاه متر مانده بود. نگهبانهایشان را میدیدم. گفتم: «چقدر سروصدا زیاد شده. برو ببین چه
میگفتیم الان است که ما را به رگبار ببندند. خیلی معمولی میایستادند، نگاه میکردند و بعد میرفتند. «
یک گروهان عراقی را گرفته بودیم و با قایق میبردیم عقب. یکی از افسرهایشان با اشاره گفت: «گرسنهایم!»
مجموعه کتاب های «آسمان» که بر اساس مصاحبه با همسران شهدای نیروی هوایی نوشته شده و شامل خاطراتی زیبا
کتاب دوم از مجموعه آسمان به خاطرات شهید تیمسار سرلشگر خلبان جواد فکوری که فرمانده نیروی هوایی و وزیر
از پشت سر حسابی نگاهش کرد. گوشی گذاشته بود. با برج مراقبت حرف می زد. خوشش می آمد وقتی کار می کرد نگا
هواپیمای جنگی با هواپیمای مسافربری فرق دارد. هواپیمای مسافربری قشنگ است.
روبه روی عکسش میایستم. انگار زمان هم بمن میایستد. هیچ نمیفهمم گذر ساعتها و ساعتها را.
شیرودی می گفت: - حمید آن قدر مهارت دارد که در حالت انحنای هلی کوپتر هم، هدف را با تیر بزند.
اینک شوکران مجموعه ای از مجموعه های انتشارات روایت فتح است که زندگی شهدای جانباز را از زبان همسرانشا
اینک شوکران مجموعه ای از مجموعه های انتشارات روایت فتح است که زندگی شهدای جانباز را از زبان همسرانشا
کتاب رنجبر به روایت همسر شهید، جلد چهارم از مجموعه کتاب های اینک شوکران می باشد.
اینک شوکران مجموعه ای از مجموعه های انتشارات روایت فتح است که زندگی شهدای جانباز را از زبان همسرانشا
در این کتاب خاطرات همسر شهید حسین شایسته فر، از زندگی مشترک و دوران باهم بودن آمده است.
مجموعه شش جلدی اینک شوکران +کتاب رادیویی (روایت عاشقانه زندگی شهدای جانباز از زبان همسرانشان)
کتاب رادیویی فقط خواندن کتاب توسط یک صدای خوب یا متوسط نیست. کتاب رادیویی جان کتاب است عصاره کتاب اس
علی رغم اینکه خانواده شهید «فرهاد خادم» زرتشتی هستند اما نسبت به سرنوشت کشورشان ایران، بی توجه نبوده
کتاب «شهیدان قاضی» ماجرای زندگی این شهدا به روایت مادرشان است.
کتاب حاضر همراهی با لحظاتی از زندگی مادر شهیدان رضا و علی غیاثوند است. یک همراهی تلخ و شیرین.
نویسنده در کتاب «شهیدان آقاجانلو» بخشی از تاریخ مستند انقلاب اسلامی را با محوریت خانواده ارائه می کن
کتاب حاضر همراهی با لحظاتی از زندگی مادرشهید علی شرفخانلو است. یک همراهی تلخ و شیرین.
بعد از مراسم هفت مجید،داخل خانه نشسته بودم که تلفن زنگ خورد. گوشی را برداشتم. خانمی خودش را معرفی کر
بعضی وقتها در تنهایی به روزی فکر میکنم که با کامران در آشپزخانه بودم و پسرم از مدرسه آمده بود و نه
با نگرانی تا کارخانه دنبالش رفتم. اما گفتند خیلی وقت است تعطیل شده و شاید به گردش و سینما رفته است.
این کتاب، جلد دوازدهم از مجموعه «نیمه ی پنهان ماه» می باشد که به بیان زندگی نامه و خاطرات شهید حسن آ
اکنون در این روزگار به ظاهر آرام، «غاده چمران» با لحنی شکسته، داستانی روایت می کند
جوانی که از در آمد تو؛ لباس سپاه تنش نبود، یک پیرهن چینی داشت و لبه جیبش عکس امام را زده بود که می خ
«حمید باکری از آلمان آمده» این را امروز توی دانشگاه شنیده بود. پس چه طور تا به حال او را ندیده است؟
جنگ معشوق همه ی مرد های واقعی عالم بود. حسادت کاری از پیش نمی برد.
هنوز سال های اول جنگ بود. آدم هایی که آمده بودند هیچ کدام تا به حال یک جنگ درست و حسابی ندیده بودند.
نیمه پنهان ماه ۶ ( مهدی باکری به روایت همسر شهید)
منتظر آرمان بودن، کار سختی بود. از خواندن که خسته می شدم، خودم را با کارهای خانه مشغول می کردم.
سال ها منتظر چیزی بوده ای. چیزی که می دانسته ای اتفاق می افتد. همان روز که بله گفتی، می دانستی که عا
فقط یک روز پاوه بود یک روزی که شاید سال ها او را به ناصر نزدیک کرده بود .
خانه که می آمد به من مهلت تکان خوردن نمی داد. همه ی کار ها را خودش انجام می داد، اما نگاهش که می کرد
نیمه پنهان ماه ۱۰ (شهید عبادیان به روایت همسر شهید)
نیمه پنهان ماه ۱۱ (عبدالله میثمی به روایت همسر شهید)
عید سال شصت ودو، همان سالی بود که استخاره شب عید به نام اصغر، خوب آمد.
محمد اصغری خواه ۲ خرداد ماه سال ۱۳۴۰ متولد شد و در بهمن ماه سال ۱۳۵۹ با سیده نساءهاشمیان ازدواج کرد
بغلش کردم و داخل آمبولانس نشستیم. توی راه زد زیر گریه. نمی دانم با آن سنش فهمیده بود که این جنازه ی
نیمه پنهان ماه ۱۶ (عبدالحسین برونسی به روایت همسر)
ماجرای کتاب از آشنایی اکرم باقری با همسرش آغاز می شود.
چگونه می شود عطر حضور مردی را که سال ها است رفته، هنوز در مشام داشت؛ چگونه می شود آنقدر به او نزدیک
این اثر همانند دیگر آثار انتشارات روایت فتح، با لحنی صمیمی و بسیار صادق برای مخاطب روایت شده است.
او جوان است، تو جوان تر از او. او عاشق است، تو عاشق تر از او. او دل به بزرگ مردها سپرده است، تو دل ب
شهید علی تجلایی به عنوان نماد مقاومت در روزهای محاصره سوسنگرد شناخته می شود. او از فرماندهان سپاه اس
«آبنیکی به روایت همسر شهید» به قلم مهدیه داوودی تالیف شده و شرحی است کوتاه از نزدگی شهید محمد آبنیکی
زندگی شهید رستگار و همسرش، بیش از سه سال دوام نداشت اما آن ها دوران پر فراز و نشیبی را در این مدت سپ
توی جیبم یک دفترچه تلفن داشتم. که پر از شماره تلفن بود. اگر دست اینها می افتاد، کلی آدم گرفتار می شد
چند سطل شربت درست کردیم و به آن هایی که از ناحیه شکم مجروح نشده بودند، دادیم. بعد به اتاقی که من مسئ
حمید مدت ها مسئول امور فرهنگی سپاه بوده. در کنارش هر کاری که از دستش بر می آمده، برای این مردم انجام
سردار سرتیپ پاسدار نور علی شوشتری در سال ۱۳۲۷ در روستای سر ولایت شهرستان نیشابور به دنیا آمد.
حسین که نبود، همه چیز زندگی با خودم بود. چه مریض می شد، خودم مریض می شدم، لازم می شد برای خانه چیزی
شهید حسین املاکی در شب عاشورای حسینی ۱۳۴۰ در روستای کولاک محله از توابع شهرستان لنگرود دیده به جهان
نیمه پنهان ماه ۳۳ (شهید شعبانعلی عفیفه به روایت همسر)
چشم تو خورشید را برنمیتابد، پس بیهوده چشم در خورشید مدوز. سهم تو از خورشید آن است که در آینه میبین
چشم تو خورشید را برنمیتابد، پس بیهوده چشم در خورشید مدوز. سهم تو از خورشید آن است که در آینه میبین
چشم تو خورشید را برنمیتابد، پس بیهوده چشم در خورشید مدوز. سهم تو از خورشید آن است که در آینه میبین
کاوه از آن روز که کودکی بود در کوران انقلاب تا روزی که پر کشید و رفت، یک سر دوید؛
از توی عکس نمیشود فهمید که با همه مهربان بوده است؛
زندگیاش را نگاه میکنی، میبینی از اولش که راه افتاده، به هرکس رسیده، کف دستش چیزی گذاشته
زندگی صیاد یک زندگی است با سعی و تلاش مداوم و غوطهخوردن در سختیهایی که هر کس نمیتواند به راحتی از
صدایش میزدند میرزا محمد. گاهی میرزا، گاهی محمد. از همان اول بلد نبود لبخند بزند، فقط گاهی بلد بود ز
شب و نصف شب اومدن ریختن توی خونهت، عوض دست و پا گم کردن، شوهرت رو فراری دادی.
آخرهای آذر بود که آمد خوی. رفتم استقبالش. گفت میرود پسرش را ببیند. آمدیم در خانهشان. سپرد بمانم تا
یک شب که از در آمدی تو، گفتی «مادر برات آزادیمو از خدا گرفتم. فردا می رم جبهه.»
قبل از رفتن یک شب همهمان را دعوت کرد خانۀ خودشان، وقت برگشت، مادر نشست لب باغچه و دستی کشید به گله
همیشه حرفش این بود که باید برویم جلو. خیلی جا داریم و باید پیشرفت کنیم. همه را هم تشویق میکرد. اعتقا
بعد از دو ماه که همه در انتظار عملیات بودند، باران شدیدی بارید که باعث طغیان رودخانه شد. پلهای ارتب
دوربین من باعث میشه تا مردمی که توی دوردستها زندگی میکنند، به مردانی فکر کنند که سالهای جوونی خو
در این کتاب محوریت با سخنان همسر شهید است که در قالب مصاحبه از وی، گردآوری و تنظیم شده است.
مبارزه عقیدتی مرز نمی شناسد و تا کفر و نفاق و شرک و جهالت و تعصب کور هست بازار جهاد و شهادت نیز پر ر
زمان ارتقاء درجه اش رسیده بود . آن روزها داشت آماده می شد دوباره برگردد سوریه.
حمید گفت: «مصطفی جان هرچه دارم مال تو.» گفتم: «نه. آن چیزی که خیلی برایت با ارزش است را بگو.» گفت: «
کتاب «قرار بیقرار» پنجمین کتاب از مجموعه کتابهای مدافعین حرم و مربوط به زندگی شهید مصطفی صدرزاده ا
امان از روزی که به خانه می آمد و می دید فهمیه سرپاست و کار خانه کرده است. از نظر محرم فهیمه باید است
از او چیزهای ظاهری یاد نگرفتم. الان هم لباسپوشیدنم مثل سابق است. او تیپ خودش را میزد، من هم تیپ خو
دستگاه حاصل زحمت همه بچه های گروه است و با هم درست کردیم.» من چشمام گرد شده بود.
«سیداحسان را با تعدادی از بچه ها می گذاشتم یک اکیپ. تجهیزات را که به بچه ها می دادم وقتی می دید بعضی
با توجه به قابلیت های رزمی حسن او را فرماندۀ شانزده تک تیرانداز کردیم. کارش خیلی استراتژیک و عالی بو
عبدالله جمع اضداد بود، هم خشن و جدی، هم رئوف و شوخ و شنگ.
عاشق موسیقی بود؛ هم پاپ و هم سنتی. اگر با بچه های فامیل جمع می شدند می زدند به دل جاده و می رفتند سف
میخواهم یک کاری کنم که با نقشۀ کاغذی کاری نداشته باشیم
مادر ازت متشکرم وقتی تحملم کردی،وقتی با اسم ارباب شیرم دادی، وقتی دعا کردی شهید شوم،
صادق در سال 1394 به سوریه رفت و جزء مدافعان حرم گردید. بعد از یک سال جنگیدن علیه تروریست های وهابی،
گریختن خانه به خانه به هر جان کندنی که هست ، ادامه دارد.
بچه های غواص با چشمهای نمناک به حاج قاسم نگاه میکردند.این حالت، نمایشی بود از دلشکستگی غواصها.
همه رفتند. کاسۀ آب خالی هنوز در دستش بود و به انتهای خیابانی که اتوبوس رزمندگان در آن پیچیده بود، نگ
امیر سیاوشی قهرمانی است که ادای قهرمانها را در نمیآورد. هر آنچه از او سر میزند برگرفته از باورها،
بعد از نماز صبح دردش کمی فروکش کرده بود. ثریا صبحانه نعمت اله را آماده کرد که بخورد و برود سرکار؛ بی
نوبت به ماشین آنها که رسید، خیلی ازدحام شده بود و به منافقین فشار آورده بودند. آنها هم کم حوصله را
از اتاق که آمدندبیرون، پدر و مادر هادی با سینی قرآن و ظرف آب منتظر بودند. نگرانی دوباره به مریم هجوم
کتاب "برسد به دست امام" تعدادی از نامه های جوانان و نوجوانان به حضرت امام خمینی (ره) است که هر کدام
روایت مادرانهای از زندگی شهید عبدالحمید فتاحیان دانشجوی شهید دانشگاه تهران که با توجه به تموّل مالی
فشنگ گذار دوید به سمت تانک تا برود بالا. گلولهای خورد به قمقمهام و از دستم رها شد.
میتوان حدس زد که آنچه در خلال بیانات و نوشتهها در مورد دوران اسارت گفته شده است، یک بخش کوچکی است
چهلودوروز از رفتنش میگذشت و طبق گفته خودش سه روزونصفهای دیگر باید منتظر میماندم.
دامنه جنگ با تمام سختیهایش هر روز بیشتر وسعت مییافت.
میدانم بروجردی آنجاست. میخواهم او را نصیحت کنم. من فرمانده دمکرات این منطقه هستم.
و من سالهاست در دل دشمن هستم؛ نزدیکتر از هر کسی به دشمن.
بانوی قرن؛ روایت مادرانه شهیدان حسن، عباس و امیر اسماعیل زاده منتشر شد.
گردان به تو مینازد (زندگینامۀ داستانی شهید مدافع حرم، قدیر سرلک)
کتاب بیبی سلطنت، آرزوی کودکانهای است که بعد از سالها به واقعیت بدل شده است
ِتلاش پیش رو حکایـت مردمانی اسـت که در رنجها و سـختیهای این مسـیر سهیماند و با عقلهای بیدارشدهشان
اگر میخواهید از اندرونی خانه علما بیشتر بدانید، اگر میخواهید با سبک زندگی، منش و خلق و خوی مراجع د
قصۀ زندگی بعضی از آدمها آن قدر پرماجراست که نمیتوانی تصمیم بگیری از کجا شروع کنی و به کجا برسی؟ از
قبل از آنکه اکبر برای رسیدن به درک دقیقی از خوب و بد، مجالی داشته باشد، روزگار، با فراز و فرودهایش ط
ماه رمضان از راه رسیدو من با اینکه نمیتوانستم روزه بگیرم، دوست داشتم سحرها بیدار شومو کنار تو بشینم
حزب الله پدیده ای لبنانی و منطقه ای است که تاثیرها و ابعاد وسیعی در عرصه منطقه و بین الملل به جای گذ
شهید مرادی کمی قبل از جنگ نامزد می کند و سه، چهار ماه بعد از شروع جنگ هم به شهادت می رسد.
اگر حالم بد باشد، بهشت زهرا هم نمی روم و اگر حالم خیلی بد باشد، دعای ندبه را هم توی خانه می خوانم.
با شروع سال تحصیلی ، رقیه هم مثل قبل در سمت مربی امور تربیتی و دبیر معارف کارش را شروع کرد ، این با
خانم فرماندار واقعاً نمونۀ کامل خانمی باوقار و با شخصیت بود
چمران مثل هیچکس نبـود، مثل هیچکس هـم زندگی نکرد.زندگی او پـر بـود از بلندیهایـی کـه روی آنها میایسـت
«یادگاران» عنوان کتاب هایی است که بنا دارد تصویرهایی از سال های جنگ را در قالب خاطره های بازنویسی شد
از داخل ماشین داشت اسلحه خالی میکرد با دو سه تا بسیجی دیگر. از عرق روی لباسهایش میشد فهمید چقدر ک
کنار هم نشسته بودند. سلام نماز را که دادند، گفت: «قبول باشه.» احمد دلش میخواست بیشتر باهم حرف بزنند
تازه عروسی کرده بودم. میثمی نمیدانست. بیستوهفتهشت روزی میشد که در جبهه بودم. نمیتوانستم بروم خ
رفته بودیم کمین بزنیم. دیر رسیدیم. خودمان افتادیم توی کمین.
توی عملیات فاو یکی از بچههای غواصی زخمی شده بود و مدام تماس میگرفت: «شفیعی حالش خوبه؟»
من سه روز بعد از عروسی برمیگردم تو هم اگر میآیی یا علی
هر روز توی مریوان ، همه را راه می انداخت . هر کسی با سلاح سازمانی خودش. از کوه میرفتیم بالا
مهدی زینالدین، فرمانده لشکر هم که بود، یک آدم عادی بود.
حکایت مردی از سرزمین چهارفصل که بهار را برای هبوطش، برای وجودش و برای صعودش برگزید. حکایت پسربچه باز
هرجا میرفتیم فکروذکرش جبهه و جنگ بود. آنقدر که دیگر زده شدم. گفتم: «جنگ تمام شده، چرا ولش نمیکنی؟
این ها برشی از یک زندگی است؛ زندگی یک مرد که تا به آخرسرشار از حیات بود و هنوز هم هست. کافی است یادت
مردان جنگ بعد از جنگ به سه دسته تقسیم می شوند. آیادستۀ چهارمی هم وجود داشته است؛ دست های که نه به گذ
ناصر کاظمی که از اول ناصر کاظمی نبود. یکی بود مثل بقیۀ مردم. مدرسه می رفت، درس می خواند، بازی می کرد
میگویند: «جبهه آنجاست که عمو حسن آنجاست. » عمو حسن یکی از پیرمردهای کمیاب سرزمین ماست. پیرمردی که
دنیا که آمد، دور حـرم امامرضاg طوافش دادند. شـهید هم که شـد، باز دور همان حرم طوافـش دادند. از این
بزرگی و ماندگاری او به شرح و وصف نمیآید. مردی که روزگا دوباره چون او نخواهد دید و لوح محفوظ دلها خا
هر روز صبح،زمسـتان و تابسـتان، در گرما و سرما، توی حیاط اذان میگفت و بزرگ و کوچک خانواده را بیدار می
خاطرات پیـش رو تنها صد خاطره از مردی اسـت که در زندگی کوتاهش مبارزه کرد، صاحب همسـر و فرزند شد، رفا
بعضیها زود بزرگ میشوند و به عمر متوسطی که خدا توی این دنیا بهشان میدهد، پایبند نیستند. میخواهندخیلی
هربار میرفتم نطنز، توی راهِ برگشت بغض میکردم، غربتی داشت آنجا.
کتاب «شهید غلامرضا رضایی» شماره بیست و سه از سری مجموعه کتاب های «یادگاران» است که به خاطرات خانواده
من از پدر و مادرهای اینها خجالت میکشم. من بچههاشون رو هیئتی و جبههای کردم
مقام معظم رهبری آمده بودند دیدنشان. مادرش می گفت: از دوری حسن دارم میسوزم. اشک به چشمان آقا نشست. ز
این صد خاطره روایت گوشه ای از زندگی فرماندهی است که تمام دنیایش را در کوله پشتی خود می ریخت و زیر س
ولادت: 1318 ، قم شهادت: 1379 ، در مسیر مشهد مسئولیت: نمایندۀ دورۀ چهارم و پنجم مجلس شورای اسلامی،
جوان سر نترس دارد و آرزوهای دور و دراز. چه رسد به آنکه رزمی کار هم باشد. آن وقت است که هم آرزویش بل
توی زندگی خیلی از آدمها لحظات، ساعتها و روزهایی هست که تصویرشان تا آخر عمر روی تمام زندگی سایه میان
علی را به جسارت و دلاوری میشناختند .سختگیر و جدی بود، آن قدر که گاهی فکر می کردی اگرسرپیچی کنی اعدا
اگر کسی از تو بخواهد که نَفَست را به او بدهی و خودت بینَفَس بمانی چه میکنی؟ اگر کسی از تو بخواهد که
عماد مغنیه یکی از جوانانی بود که نقشی اساسی در پیروزی های بعدی مقاومت در جنوب لبنان داشت؛ چه درآزادی
از شاگردان آیت الله بهجت بود؛ استاد اخلاق و اهل فضل. یکی از شاگردانشان تماس گرفت که استادمان میخو
میگویند در دنیا هیچ چیز اتفاقی نیست، اینکه پایت جایی گیر میکند و زمین نمی خوری، یا بیحواس هنگام
این اثر، روایت کوشش و مبارزهی یکی از مبارزان عرصه پرتلاطم نیم قرن اخیر است که میدانها و صحنههای گ
کتاب « عباس توام بانو» روایت داستانی همسر، دختر و پسر شهید عباسعلی علیزاده مدافع حرم بانو زینب(س) اس
این کتاب برداشتی داستانی از زندگی جانباز مدافع حرم، عباس دهقانی است. جوانی اهل گوریگاه که بیشتر روزه
پسری مبارز، مجاهد، رزمنده و شهید و مادرشهیدی مبلغ، مدرس، نماینده یک شهر و شهیده خانم شیرین زارعپو
39کیلو تمام، خاطرات پسر روستایی نوجوانیست که زودتر از زمان مقرر، سربازِ جبههی جنگ شد و تنها یک سال
همزمان دوکتاب از زندگی دو عضو یک خانواده به چاپ رسید؛ پسری مبارز، مجاهد، رزمنده و شهید و مادرشهیدی
اگر دردی، معلولیت یا محرومیتی شما را از رسیدن به آرزوهایتان باز داشته، اگر همتتان بریده، خواندن این
در این کتاب خاطرات همسر "شهید منوچهر مدق"، از سال های زندگی مشترک و خصوصیات اخلاقی و سرنوشت او، روای
ستاره های کوکب، روایت مادرانه و شیرینی از زندگی بانو کوکب اسکندری مادر شهیدان حسن، علی و رضا مظفر اس
این کتاب، حکایت سربازی است که دوران خدمت سربازیاش مقارن با جنگ تحمیلی میشود. او که تمام تلاشش در ا
اگر میخواهید از اندرونی خانه علما بیشتر بدانید، اگر میخواهید با سبک زندگی، منش و خلق و خوی مراجع د
اگر میخواهید از اندرونی خانه علما بیشتر بدانید، اگر میخواهید با سبک زندگی، منش و خلق و خوی مراجع د
اگر میخواهید از اندرونی خانه علما بیشتر بدانید، اگر میخواهید با سبک زندگی، منش و خلق و خوی مراجع د
قاسم حاج قاسم زندیگنامه داستانی شهید مدافع حرم وحید زمانینیا. روایت جوانترین همراه حاج قاسم، تازه
جنگ همیشه زیر لایههای این خاک و آب جاری است. نبرد شکوهمند حق و باطل.اما دست روزگار برگ جدیدی از مظل
هر انسانی داستانی دارد.داستانی منحصر به فرد و پرفراز و نشیب که روایتگر تمام گرههای فرش رنگارنگ بافت
این کتاب روایتی است از بودنهای مردی که در وجودش«من» نداشت،اما یادش در قلبها به یادگار ماند و رد پا
هشتاد داستانک این مجموعه در دو بخش چهل تاییذیل عناوین«جنگ»و «صلح»به رشته تحریر در آمدخ تا داستان اصح
زندگی جریان داشت که جنگ آمد. با جنگ هم زندگی ادامه داشت، بعد از آن هم همین طور.در این بین، بعضیها ب
عنوانش را متناسب با شخصیت اول داستانم که از روستا حمایت کرد، «داوِت» گذاشتم. داوت کلم های در زبان کر
جهان گفت:«قاسم رفت» و عشق گفت:«قاسم آمد.» من و همگان،حرف عشق را به رسمیت شناختیم، آمدنش را باور ک
سوریه نرفتهام. چه قبل از شروع جنگ و چه بعدش که سروکارم افتاد به نوشتن از مردانی که پایان زندگی دنیا
توپخانه آماده،همه چیز آماده،فقط منتظر بودیم هدفی بیاید و اولین گلوله را بزنیم.اما اولین چیزی که از پ
باورم نمیشد که شهید شده باشم. در دل،ف خدا هزاران بار شکر کردم که بالاخره مرا لایق دید و شهادت را نص
پنج سالی از اقامت سیدمحمد و همسرش در لبنان میگذشت. در این مدت چند نوه دیگر به نوههایشان اضافه شده
تو میگفتی که عاشق پاییزم، پاییز که میشود باید خیابان ولیعصر(عجل الله تعالی شریف) را از انقلاب و حو
علم همین است. حقیقت طلبی و آزاد اندیشی تعارف بردار نیست.رودربایستی بر نمیدارد. پدر و پسر هر دو این
ناگهان بیسیمچی صدایی غیر منتظره شنید:«میدانم بروجردی آنجاست.میخواهم او را نصحیت کنم. من فرمانده
سرهنگ ممتاز گفت:« چیزی از من بخواه.» نگاهش کردم و گفتم:« چی داری که به من بدهی؟» گفت:« دعوا نکن.یک چ
تا اکبر موتور را آورد من هم ناگرا را برداشتم و سوار موتورش شدم و به سمت میدان شهیاد رفتیم. مردم تا
فرشته گفت:«میخواهم یه چیزی بهت بگم. یادته که راجع به آقای شهریاری و پیشنهاد ازدواج برای ایشون صحبت
نزدیکیهای آمدنش قلبم تند میزد.گوشم به صدای در بود.ثانیه شماری میکردم از راه برسد، از توی حیاط ببی
وقتی علی و بقیه هم گروهیهای او، مثل روزهای قبل برای بررسی منطقه و کوهها از وجود اشرار رفته بودند،
زمین گلی و خیلی لیز بود. هر چند قدم دو یا چند نفر نشسته بودند و ما را به جلو راهنمایی میکردند: بروی
از دیدن لذتهای معنوی دوستانم غرق شعف میشدم. معنویت بچههای تخریب، ملموس و عینی بود. گاهی بعضی از پ
دختر جوانی با سر برهنه و موهای کاملا بلند در پیادهرو در حال حرکت بود که در آن روزها یک امر طبیعی بو