توی جیبم یک دفترچه تلفن داشتم. که پر از شماره تلفن بود. اگر دست اینها می افتاد، کلی آدم گرفتار می شد
شب و نصف شب اومدن ریختن توی خونهت، عوض دست و پا گم کردن، شوهرت رو فراری دادی.
این کتاب حکایت مردی است از دیار رئیسعلی دلواری. مردی به زلالی دریا و به صبوری و تنومندی نخلهای جنوب