«برشی از کتاب»
از در خانه که وارد میشوم، اولین چیزی که میبینم، تصویر زیبای تو روی دیوار است. ناخود آگاه سلام میکنم. جلو میروم و عکس را از روی دیوار برمیدارم و محکم به آغوش میکشم و زار زار گریه میکنم.
این روزها به ناچار لب فرو بستهام و دردم را درون خودم میریزم. درست مانند کتابی که رازش را درون خودش میریزد و لب فرو میبندد. نمیخواهم بچهها به هم ریختن من را ببینند.
«متن پشت جلد»
به صورتم دست میکشم. احساس میکنم پیر شدهام. به سمت آینه میروم و گره روسریام را باز میکنم تا تعدادموهای سفیدم را بشمارم که یکی پس از دیگری در نبود احسان روی سرم سبز شدهاند.گره روسری را باز میکنم. آیینه سرش را پایین میاندازد و لامپ، چشمش را میبندد. گره روسری را سر جایش محکم میکنم. این کاغذ، این قلم، این خطوط و این کلمات و جملات هم شاید نا محرماند و نباید چیزی از موهای سپید سادات خانم بدانند.
نظر شما چیست؟