کتاب «قرار بیقرار» پنجمین کتاب از مجموعه کتابهای مدافعین حرم و مربوط به زندگی شهید مصطفی صدرزاده از شهدای مدافعین حرم است که به قلم خانم فاطمهسادات افقه به رشته تحریر درآمده و چاپ اول آن در سال 1396 وارد بازار نشر شده است.
این کتاب که در 400 صفحه به چاپ رسیده است، در سه بخش کلی، به صورت گردآوری و نقل روایت و خاطره از طرف پدر، مادر، خواهر، همسر، اقوام، دوستان و همرزمان شهید (در ایران و سوریه) تهیه شده، در حقیقت مجموعه خاطراتی است که افراد مذکور از شهید بازگو میکنند و خواننده با مطالعۀ آن تصویر روشنی از شهید و اهدافش را در ذهن خود ایجاد میکند.
در این کتاب که مادر و پدر مصطفی مراحل کودکی، نوجوانی و جوانی و نهایت اعزام به سوریه و نحوۀ جلب رضایت آنها را به طرز شیوایی بیان میکنند، همسر شهید (سمیه ابراهیمپور) نیز به تشریح وضعیت خانوادگی خود و محیطی که در آن رشد و تربیت یافته پرداخته و سپس نحوۀ آشناییاش با شهید و نهایتاً ازدواج با او که حاصل آن دو فرزند به نامهای فاطمه و محمدعلی است را بیان میکند.
راوی، در ادامه ضمن معرفی مصطفی و خانوادۀ او، به بیان فعالیتهای مصطفی در بسیج در دوران جوانی و دفاع از انقلاب و حضورش در جریان فتنه سال 88 و مجروحیتی که در این خصوص برایش به وجود آمده پرداخته، سپس نحوۀ آشنایی مصطفی با فتنه داعش در عراق و سوریه و تلاش مکرر مصطفی برای حضور جهت دفاع از حریم آلالله را بیان میکند.
براساس روایت راویان، مصطفی علاقۀ عجیبی برای رفتن به سوریه و دفاع از حریم آلالله داشت تا حدی که وقتی احساس کرد از طریق ایران نمیتواند به سوریه برود، سعی کرد از طریق عراق وارد سوریه شود که وقتی در این راه هم ناموفق بود به عنوان افغانی همراه با بچههای فاطمیون عازم سوریه میشود. در آنجا نیز به دلیل لیاقت و شایستگیهایی که از خود بروز میدهد به عنوان فرمانده تیپ فاطمیون منسوب و چندین مرتبه مجروح و برای مداوا به ایران اعزام میشود و هر بار قبل از بهبودی کامل به سوریه بازمیگشته است.
شهید مصطفی صدرزاده متولد 19/6/1365 متولد و در 19/6/1386 ازدواج نمود که حاصل آن دو فرزند به نامهای فاطمه و محمدعلی است و در روز1/8/1394 (مقارن با روز تاسوعا) در حومۀ حلب در سوریه به شهادت رسید. پیکر این شهید بزرگوار بعد از چند روز به ایران منتقل و در گلزار شهدای بهشت رضوان شهریار به خاک سپرده میشود.
متن پشت جلد
گویا به پرستارها اعلام کردند که سردار سلیمانی برای دیدار مصطفی آمده. یکی از پرستارها آمد پیش مصطفی و گفت: « من میدانم تو شخصیت مهمی هستی!» مصطفی هم با بیتفاوتی جواب داد: «من و تو مثل همیم و هیچ فرقی با بقیه نداریم!» پرستار گفت: «ولی میدانم که سردار سلیمانی به دیدنت آمده.» مصطفی هم جواب داد: « ایشان هم یکی مثل من و تو.» همیشه همینطوری بود. نه فقط آنموقع، قبل از آن هم برایش مهم نبود که آدم شناختهشدهای باشد یا نه. اگر کاری انجام میداد اسم و رسم برایش مهم نبود...
نظرات کاربران
ويكى ديگه از ايراداته اين كتاب جاى خاليه روايت همسرشون از زندگى شهيد بود ...
باز هم ممنون از نويسنده ى عزيز