زمان ارتقاء درجه اش رسیده بود . آن روزها داشت آماده می شد دوباره برگردد سوریه. هم قطارهایش قبل تر رفته بودند دنبال کارهای اداری ترفیع و بیشترشان هم درجۀ جدید روی دوششان نشسته بود. مدام هم به حامد می گفتند :« بیا برو دنبال درجه ت. خودت پی کارت رو نگیری، کسی نمیاره درجه بچسبونه روی دوشت!» حامد این ها را می شنید و لبخند می زد . یک بار هم که یکی از رفقای صمیمی اش پاپی اش شد که «چرا نمی ری سراغ کارای درجه ت؟» گفت: «عجله نکن عبدالله! درجه دادن و درجه گرفتن بازی دنیاست. اصلش اونه که درجه رو خدا به آدم بده! خدا بخواد می بینی که درجه م رو توی سوریه از دست خودش می گیرم!»
متن پشت جلد
زمان ارتقای درجهاش رسیده بود. آن روزها داشت آماده میشد دوباره برگردد سوریه. هم قطارهایش قبلتر رفته بودند دنبال کارهای اداری ترفیع و بیشترشان هم درجۀ جدید روی دوششان نشسته بود. مدام هم به حامد میگفتند: «بیا برو دنبال درجهات. خودت پی کارت را نگیری، کسی نمیآورد درجه بچسباند روی دوشت!» حامد اینها را میشنید و لبخند میزد. یک بار هم که یکی از رفقای صمیمیاش پا پیاش شد: «چرا نمیروی سراغ کارهای درجهات؟» گفت: « عجله نکن عبدالله! درجه دادن و درجه گرفتن بازی دنیاست. اصلش آن است که درجه را خدا به آدم بدهد! خدا بخواهد میبینی که درجه را توی سوریه از دست خود خودش میگیرم!»
نظر شما چیست؟